چون بنشست امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد سه چهار شبانروز شراب خوردن، خاصه بر شادیِ نواخت دینه. امیر بخندید و گفت: ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دَوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد. گفت: مَرو. و آغازِ شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاهدار خمارچی را بخواندند ــ و به او شراب خوردی و اریارق را بر او اِلفی تمام بود. و امیر محمود هم او را فرستاد به نزدیک اریارق به هند تا به درگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاوردهام پیش از این ــ امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه شراب با تو آرند، نزدیکِ حاجب اریارق رو و نزدیک وی میباش، که وی را به تو اِلفی تمام است، تا آنگاه که مست شود بخسبد. و بگوی: ما تو را دستوری دادیم تا به خدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده و در بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست و امیرک را و فراشان را مالی بخشید. و بازگشتند.
دیبای دیداری، متن کامل تاریخ بیهقی، مقدمه، توضیحات و شرح مشکلات دکتر محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی، چاپ چهارم، 1400، سخن، ص 271.
پ.ن: شرابخوری قبل و بعدِ تو سوءتفاهمه اریارق! تازه میگه انقدر خورده بود شکمش مثل گوی شده بود. اینا به کنار، جلوتر وقتی ازش میخوان که بیا، سلطان کارِت داره، بیهقی دربارهش میگه: به حالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمیکرد!