من ذره و خورشیدلقایی تو مرا
بیمار غمم، عین دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پی تو می پرم
من کاه شدم، چو کهربایی تو مرا
چرا این ابیات چنین دردناک، آرام بخش، و چنین تلخ و شیرین بودند؟ در طول 28 سال عمرش هیچ چیز تن جورجیو را چنان که این ابیات لرزاند، نلرزانده بود. هیچ وقت چنین حسی نداشته بود مگر زمانی که به تماشای موزه سن مارکو رفت...