آن زمان که هنوز جک و خواهرش در خانه بودند؛ وقتی هنوز یه خانواده خوشبخت به حساب می اومدن، یکبار جک از مادرش پرسید چطور تاب می آورد کنار بستر مرگ دیگران بنشیند و ناظر مردنشان باشد بی آنکه بتواند نجاتشان دهد؟
مادر موهای پسر را بویید و پاسخ داد: آدم چجوری میتونه یه فیل رو بخوره، آقا کوچولو؟
او گفت: یه ذره ذره مامان
مادر از ته دل خندید. بعد دست او را محکم گرفت و گفت ما نمی تونیم دنیا رو تغییر بدیم؛ آدم ها رو هم معمولاً نمیتونیم تغییر بدیم؛ نه بیشتر از هر بار یه ذره.
پس فقط وقتی دستمون برسه ، یه کم کمک میکنیم ، اونایی رو که میتونیم نجات میدیم و نهایت تلاشمون رو براش می کنیم و بعد سعی می کنیم خودمون را قانع کنیم که همین کافیه .... تا بتونیم شکست مون رو تاب بیاریم و نابود نشیم.
بریده ای از کتاب مردم مشوش نوشته فردریک بکمن