جان برای اولین بار به رستوران سلف سرویسی دعوت میشود. پس از ورود میزی در انتهای سالن را برای خود انتخاب میکند و پشت آن نشسته، منتظر پیشخدمت می شود. مدتی زمان میگذرد؛ اما کسی برای گرفتن سفارش او نمی آید. با نگاهی به رستوران از این وضعیت متعجب میشود؛ زیرا افراد بسیاری بعد از او وارد رستوران شده و غذای خود را سریعتر از جان دریافت کردند و همین امر او را عصبانی میکند و تصمیم میگیرد که بار آخری باشد که به آن رستوران قدم می گذارد، حتی اگر خیلی گرسنه باشد و راه دیگری نباشد. در این بین چیزی او را بیشتر از پیش عصبانی کرد. فرد دیگری وارد رستوران شد، میز کناری او را انتخاب کرد و پشت آن نشست. میز مرد پر از غذاهای جور واجور و اشتها آور بود. جان طاقت نیاورد به سراغ آن شخص رفت و پرسید: چگونه است شما که مدت زیادی پس از من آمدهاید سفارش خود را دریافت کردهاید؛ اما هنوز کسی به سراغ میز من نیامده تا سفارش من را بگیرد. مرد تازه وارد گفت: اینجا سلف سرویس است قربان، شما می توانید خودتان به میزغذاهای چیده شده در ابتدای سالن مراجعه کنید و هر آنچه را که دوست دارید انتخاب کنید و در انتها هزینه غذای خود را پرداخت کنید. رستوران همۀ چیزهای ممکن را در اختیار شما قرار داده است و به شما قدرت انتخاب داده تا هر آنچه را که متناسب با ذائقه شماست و به آن میل دارید، برای خود بردارید.
جان چون انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت بسیار متعجب شده و به فکر فرو رفت. در نهایت به این نتیجه رسید که زندگی بی تشابه به رستوران سلف سرویس نیست. پس بهتر است به جای اینکه با عصبانیت با مسائل برخورد کند، به فکر به دست آوردن راه حل برای مشکلات موجود خود باشد.
زندگی هدیه های ارزشمند بسیاری به ما میدهد؛ این ما هستیم که انتخاب کنیم: میتوانیم به دنبال علایق خود برویم یا می توانیم با یکجا نشستن و عصبانیت از دیگران انتظار تحقق کارها و اهداف خودمان را داشته باشیم.