آورده اند که پیلی بود باشکوه و هیبت و فر. در همسایگی او چکاوی بر زمین آشیان ساخته بود و بار امانتی که در شکم داشت نهاده و چند روز بر سر آن بنشسته و آن را به آتش دل و سوز جگر می پرورد. هر روز پیل چون به آبخور شدی، گذرش بر آنجا بود. روزی دست پیل بر آشیانه افتاد، نه خایه بماند و نه آشیانه. آن چکاوک درپرید و بریان و نالان بر سر پیل نشست و گفت: ای ملک طاغی، جورپیشۀ ظلم اندیشه، نه از خدای شرم و نه با خلق آزرم؛ آن جگرگوشگان مرا، بی گناهی چرا کشتی؟ آن اسیران قدر و محبوسان جهان نادیده، به پای چرا مالیددی؟ پیل گفت: بیهده مگوی، ما مالیده پای و شکسته دست چنان بسیار داریم و این گردن بدین ستبری از خون بچگان تو گرانبار نخواهد شد. چکاو حکایت شکایت آغاز کرد و بنالید و اشک حسرت فرو ریخت. اما با آن پیل دست در کمر که یارد؟ و کوه از آسیب باد کی کوفته شود؟
اما چکاو چاره ای اندیشید و با دیگر پرندگان رو سوی پیل آورد و با منقارهای چون الماس، قصد چشم پیل کرد. پیل از دست ایشان عاجز ماند. تا اینکه چشم خانۀ او از سیه سپیدی خالی گشت.
چکاو درپرید و گفت: عاقبت ظلم وخیم است. آنچه کشتی درودی و آنچه نهادی برگرفتی و آنچه دادی بازستدی.
داستانی از داستانهای کلیله و دمنه