من سبوسه دختر پادشاه بنیجان، و همان گنجشکی هستم که تو مرا از چنگ آن مار نجات دادی. آن مار ازفر نام دارد و دیو است که مدتها عاشق و بیقرار من بوده است ولی از ترس پدرم یارای دم زدن نداشته، اما پیوسته به فکر من بود و یک دم راحت نداشت و در پی فرصت بود تا مرا به چنگ آورد. عشق او روز به روز بیشتر میشد تا اینکه روزی دل به دریا زد و خود را به قصر پدر من انداخت و چون ماری شد و پای کنیزک مرا بزد.
گزیدن پای کنیز باعث شد که او به عشق وی مبتلا گردد. وقتی که کنیزک من عاشق او شد تقاضای وصل کرد او گفت اگر عِقدی را که من به گردن دارم بگشاید کام او برآورد. این عِقد طلسم شده بود و اگر او به من دست می نهاد در یک دم خاکستر می شد. کنیزک قبول کرد و شب هنگام که من خفته بودم عِقد از گردن من بگشود. در حال، ازفر دیو مرا بربود و قبل از اینکه پدرم واقف شود مرا به بلاد زمرّد خام که مسکن دیوان و وحشیان است ببرد و به بند و زنجیر اسیرم کرد. اما عفریت دیگری که الهاک نام داشت به من عاشق شد. من او را فریب دادم و او بندهای مرا بگشود و من فرار کردم ازفر سر به تعاقب من بنهاد و من به هر شکل که قصد فرار میکردم او به شکل دیگری مرا تعقیب میکرد تا آن دم که به گنجشکی تبدیل شده بودم و او فوراً به صورت مار درآمد و با چشمان خود مرا مسحور کرد و من دیگر نتوانستم به شکل دیگر درآیم و کارم پایان مییافت. اگر او مرا می گزید یا جان می سپردم و یا عاشق او می شدم که تو برسیدی و او را بکشتی و من از سحر او به در آمدم و نجات یافتم.
با لدت خواندن داستانهای
هزار و یک شب همراه شوید.