روزی روزگاری شهری کوچک و آرام در حومه فرانسه بود که مردم آن به راحتی و آرامش زندگی می کردند. اگر در این روستا زندگی می کردید متوجه می شدید که چه چیزی در انتظار شماست و من چه می گویم. در این شهر اگر به طور اتفاقی چیزی را فراموش می کردید، برخی آماده بودند که آن را به شما یادآوری کنند. در این شهر اگر چیزی را می دیدید باید تظاهر می کردید که چیزی ندیده اید. و یاد می گرفتید که از زاویه دیگری نیز به مسائل توجه کنید و بیش از حد امیدوار نباشید.
در زمانهای خوشی یا سختی، قحطی یا فراوانی، مردم این شهر بر طبق اعتقادات خودشان روزه می گرفتند تا این که در یک روز زمستانی بادی از شمال وزیدن گرفت...
باد و بوران به شدت جریان داشت... در این شرایط بد هوا، زنی که چمدانی قدیمی در دست داشت و به سختی آن را حمل می کرد، به همراه دختربچه ای که کاپشن قرمز کلاه داری بر تن کرده بود، و ساک کوچکی نیز در دست گرفته بود، به سختی در سربالایی جاده باریک به سمت شهر می آمدند.
وزش باد همچنان ادامه داشت. زن و دختربچه به در کوچکی رسیدند و محکم در زدند. در باز شد و آنان برای پناه گرفتن از سرمای شدید داخل شدند. زن که ویان روشه نام دارشت با موهایی خرمایی و صورتی آرام و معصوم، به صاحبخانه نگاه کرد و نفس نفس زنان گفت: آمده ام در مورد مغازه قنادی صحبت کنم. می خواهم آن مغازه و دو اتاق بالای آن را از شما اجاره کنم...
فیلم نامه شکلات بسیار شیرین و دلچسب است.